|
خوشبختي
مريم يوشي زاده
خوشبخت بود. خوشبختي لاي موهاش بود, رو چرم براق كفشهاش كه وقت را ه رفتن قژقژ ميكرد, تو عطر تندي كه ميزد به يقه پيراهن آبيش, تو جيب بغل ژاكت سپيدي كه تنش ميكرد. خوشبختي اصلا عين كفتر جلدي بود كه نشسته باشد روي شانهاش. عين ضامن داري كه گذاشته باشد پرشالش. خوشبختي لاي كتابهاش بود. روپيشاني بلندش كه چروك نداشت, بين ابروهاش كه خط اخم نبود.
خوشبختي روي انگشتهاي كار نكردهاش جا خوش كرده بود حتي دور آن انگشت دست چپش كه جاي حلقه روش سپيد شده بود, اما حلقهاي نبود. خوشبختي آمده بود و خودش را ولو كرده بود روي سقف ماشينش, همان كه من ميگفتم آبي است و بقيه بچه محلها ميگفتند سبز است.
صبحهاي زود ديده بودمش. پشت دستگاه پرس كه ميايستادم پاچه داغ شلوار را كه صاف ميكردم و پرس را كه پايين ميآوردم او را ميديدم كه جزوههاش را ميگذارد روي سقف ماشين تا در را باز كند و من هميشه دعا ميكردم, لم بدهد روي صندلي, فراموش كند جزوههاش را بردارد, پاش را روي گاز فشار دهد و آنوقت باد جزوهها را ولو كند كف خيابان تا شايد خوشبختيش خدشهدار شود. او ولي هيچ وقت فراموش نميكرد. بخار كه شيشه را كدر ميكرد راه ميافتاد و دم غروب كه مينشستم جلوي در مغازه چاي بخورم, برميگشت. اتوييهايش را ميآورد پيش ما. دلم ميخواست سلام كند تا جوابش را ندهم اما نميشد, هنوز تو نيامده اوستام بلند ميشد ميگفت:‹ سلام آقاي دكتر!›
سلام ميكرد, لبخند ولي نميزد. لباس را ميگذاشت روي پيشخوان ميگفت:‹ كي بيام؟› دلم ميخواست از من بپرسد تا جوابش را ندهم يا طوري جواب سر بالا بدهم كه سرش را پايين بيندازد و از همان راهي كه آمده برگردد. آنوقت پرس را بگذارم روي لباس و او را ببينم كه از ميان بخار ميگذارد و محو ميشود.
يكي از آن غروبهاي لعنتي پاييز بود. نشسته بودم روي پله جلوي مغازه چاي ميخوردم يا شايد اصلا به بهانه چاي خوردن منتظر او بودم, خودم هم يادم نيست. به برگهايي نگاه ميكردم كه ريخته بودند پاي درختها, برگ هيچ درختي پاي خودش نبود. نارون پاي توت بود, توت پاي نارون. برگهاي سرخ پيچك او هم بودند, پاي همه درختها. باران كف خيابان را پر رنگ تر كرده بود و من با بخاري كه وقت پايين آمدن پرس تو هوا پخش ميشد دستم را گرم ميكردم, كه آمد. فكر كردم لابد آمده پيلباسش بعد يادم افتاد لباسي اصلا پيش ما ندارد. استكان چاي را گذاشتم كنارم. شيشه را پايين كشيد. گفت:‹ سلام› گفتم:‹ فرمايش؟!› گفت:‹بپر بالا!› تسبيح دور انگشتم چرخيد, نه بيشتر از سه دور. اوستام زد به شانهام گفت: ‹پاشو ببين دكتر چيكارت دارن› دهانش بوي قند ميداد, قندي كه با چاي, خيس خورده و هنوز آب نشده باشد. ماتم برده بود. سعي كردم بلند شوم كه زانوهام لرزيد عين وقتهايي كه ميخواستم با يكي گنده تر از خودم گلاويز شوم و ته دلم دعا ميكردم چند نفر بيايند جدايمان كنند. تسبيح را گذاشتم توي جيبم نگاه كردم به اوستام كه آستينهاش را بالا زده بود و اخم كرده, داشت قند ميجويد. ايستادم كنار ماشين. گفتم:‹ بله›؟ گفت:‹ سوار شو›! در را باز كردم و سوار شدم. ماشين گرم بود تكيه دادم به صندلي. گفت:‹ در رو ببند!› نگفتم:‹ چشم!› ولي بستم. گفت:‹كجا بريم؟› گفتم:‹ من كار دارم.› خواستم در را باز كنم كه راه افتاد. گفت:‹ بيخيال كار, من هم كلاس داشتم ولي تعطيلش كردم.› دهانم خشك شده بود فكر كردم چرا اصلا بايد ازش بترسم. گفت:‹ ازم متنفري؟› گفتم:‹چي؟› گفت:‹شنيدي!› گفتم:‹ آره› گفت:‹چرا؟› به عروسك مو طلايي جلوي ماشين نگاه كردم كه تاب ميخورد, و بعد به انگشت كوچكم كه تاول زده بود و حس نداشت. گفت: ‹چرا با هم دوست نباشيم؟ فرض كن اصلاهمكلاسي بوديم قبلا, هم دانشكدهاي.› خواستم بگويم:‹برو بابا!› گفت:‹ بيا خيال كنيم هزار ساله با هم رفيقيم.›گفتم:‹ كه چي؟› گفت:‹ تو چقدر درس خوندي؟› خواستم بگويم:‹ به توچه!› گفتم:‹ديپلم› نگفتم:‹سيكل› گفت:‹بيا خيال كنيم, همه دوره دبستان با هم بوديم. نظرت چيه؟› گفتم:‹ شما جدي جدي دكتري؟› گفت:‹ دكترا دارم.› گفتم:‹فرقش چيه؟› خنديد. گفت :‹بيخيالش شو!› دستش را كوبيد روي فرمان. گفت:‹ ميخواي بنشيني جاي من؟› گفتم:‹ كه چي؟› گفت:‹ ميخواي اين ماشين مال تو باشه؟› گفتم: ‹بخوام بهترش رو ميخرم› خنديد. گفت:‹ چي كار كنم كه از من بدت نياد؟› به بيرون نگاه كردم گفت:‹ من وقت زيادي ندارم, تو رو خدا بفهم.› نگاه كردم به جزوههاش كه روي صندلي عقب ماشين بود.
گفت:‹ نميخوام كسي متنفر باشه ازم. تا حالا هم نشده.› خيره شدم به جاي سپيد حلقه روي انگشتش گفتم:‹از كجا ميدوني؟› گفت:‹ نگاهت.› شانه بالا انداختم گفت:‹تا دوست نشيم پياده نميشي.› گفتم:‹ پيشر ميگردي؟› گفت:‹ ميياي دعوا؟› گفتم :‹ كار دارم بايد برگردم مغازه.›
گفت:‹ باورت ميشه من هيچ دوستي ندارم؟›ابروهام را بردم بالا و خندهام گرفت.
دستش را آورد جلو. گفت:‹ دست ميدي؟› دست دادم. خيره شد تو چشمهام. گفت:‹ خيلي با معرفتي!› صداش لرزيد و قبل از اينكه چشمهاش را ببينم روش را برگرداند. حس كردم حالا شدهام جزئي از خوشبختيهايش. اخم كردم و دستم را عقب كشيدم. جلوي داروخانه ترمز كرد. دو تا اسكناس گذاشت كف دستم. گفت:‹ سه تا بسته قرص خواب بگير!›
خواستم بگويم:‹چرا خودت نميري؟› گفتم:‹بي نسخه نميشه!› سه تاي ديگر هم گذاشت روي قبليها. گفت:‹ حالا ميشه!› چشمك زد و خنديد. من هم خنديدم, نه مثل او, كج كج خنديدم, طوري كه مطمئن بودم روي گونه راستم خط افتاده و زير چشمم چروك شده است. قرصها را كه گذاشتم روي صندلي. نگاهم كرد. گفت:‹ من عجله دارم, خودت برگرد.› باز دست دراز كرد.
دست دادم. خنديد. در را بستم. تا خانه پياده رفتم, و با خودم فكر كردم فردا شايد اول من سلام كنم دم غروب هم كه برگردد دعوتش كنم به چاي صبح ولي هر چه منتظر شدم نيامد. امروز سومين روزي است كه سركار نرفته . شلوارهاي چروك خورده روي هم جمع شدهاند.
ديگ بخار را روشن نميكنم شايد چون ميترسم شيشه را كدر كند و من او را نبينم برگهاي زرد و سرخ روي ماشين را برميدارم. با سر آستين شيشه را پاك ميكنم برايش, كه اگر قصد كرد روز را شروع كند جلوي رويش كدر نباشد و فكر ميكنم فردا شايد سري بزنم به او, اگر نيامد.
|
|